دوشنبه 10 مهر  
×   خانه   همه مطالب   ویدئو   اقامتگاه های بوم گردی
بستن
مطلب مورد نظر خود را بر اساس استان از روی نقشه انتخاب کنید.
نام استان:  مازندران

سفر با دوچرخه به کویر مصر- 03

سفر با دوچرخه به کویر مصر- 03

سفر با دوچرخه به کویر مصر- 03


نویسنده: علیرضا ذبیحی
07 آذر 1398

دوچرخه رو بردم داخل یکی از کلاسها که دیدم پنچر شده، بعد تقریبا 8 ساعت رکاب زدن و خستگی و ... با لباس خاکی شروع کردم به پنچرگیری. تموم که شد دوش گرفتم و خودم رو بعد سه روز تو آیینه ای که تو اتاق بود دیدم. صورتم به کلی قرمز شده و سوخته بود.

شام مختصری خوردم و از فرط خستگی بیهوش شدم.صبح با صدای جیغ بچه ها که اومده بودن مدرسه از خواب بیدار شدم و بعد یک عکس دست جمعی رفتم مرکز شهر تا نون بخرم برای صبحانه که یک دوچرخه سوار چینی رو دیدم. شروع به سلام و احوالپرسی کردم که دیدم یک کلمه انگلیسی بلد نیست بلغور کنه...

نقشه رو بهم نشون داد و با زبون بی زبونی بهم فهموند از چین تا اینجا رو رکاب زده و میخواد بره سمت تهران. مسیر رو بهش نشون دادم و متعجب از اینکه تا اینجا رو چجوری بدون انگلیسی دونستن اومده باهاش خداحافظی کردم. یک جمله ای گفت که بعدا تو زبان ترکی دیدم که استفاده میشه.گفت "گولا گولا" که یعنی خداحافظ.

گردشگر چینی در مسیر

از نایین به سمت شمال شرقی و شهر بعدی یعنی انارک که تقریبا 80 کیلومتری ازم فاصله داشت باید حرکت میکردم. دیگه از مسیر اصلی جاده و ترانزیت بعد سه روز خارج شده بودم و کم کم لذت جاده خلوت و بیابون و نبود سر وصدای ماشین ها و تریلی های عبوری داشت به جونم مینشست. تازه بعد سه روز رکاب زدن داشتم حس میکردم که تنها هستم و تازه وارد بخش اصلی و هیجان انگیز سفر شدم.

جاده کویر انارک

جاده کویر انارک

جاده کویر انارک

بعد پشت سر گذاشتن کوهستان های اطراف نایین رسیدم به جاده ای که بدون اغراق تا حدود 70 کیلومتر دیدی که داشتم بیابون و دشت بود. این رو بعدا وقتی به ته جاده و اول انارک رسیدم متوجه شدم. ظهر شده بود و هوا رو به گرم شدن. کنار جاده اصلی یک مسیر آسفالت بود که گویا بعدا قرار بود به جاده اصلی وصل بشه ولی هنوز به صورت کامل باز نشده بود و من هم تنها و با خیال راحت داشتم توش رکاب میزدم. پیاده شدم از دوچرخه، وسط جاده دراز کشیدم و پرتغالی که داشتم رو پوست کندم و رو به آسمون شروع به خوردنش کردم، و دوباره شروع به حرکت. حوالی عصر بود که به یک مغازه ی قدیمی و داغون وسط بیابون رسیدم که جلوی یک منطقه نظامی بود، و چه نعمتی که وسط بیابون بتونی سایه پیدا کنی و چند دقیقه ای روی یک تخت سنتی چوبی، درحالی که آبمیوه خنک دستته و دراز کشیدی به این فکر کنی که دیگه ده کیلومتری بیشتر تا مقصد راه نداری...

و این ده کیلومتر تمومی نداشت!

هرچی رکاب میزدم نمیرسیدم. شیب جاده و باد مخالف و نور خیره کننده بعدازظهر و عرقی که شرشر از سرو کله ات میچکه تو عینکت و خستگی و ضعف بدنی که معمولا تو چند روز اول سفر با دوچرخه خیلی به چشم میاد، دیگه داشت گریه ام رو در میاورد، اعصاب خوردکن تر از همه هم اینه که شهر انارک رو میدیدم و کاملا حس میکردم خیلی بهش نزدیکم ولی هرچی میرفتم نمیرسیدم...

و آخرش رسیدم

و چه زیبا بود برج و باروی قدیمی شهر که به رنگ زرد طلایی بود و آسمون با اون رنگ آبی لاجوردی که دلبری میکرد...

برج و باروی قدیمی جاده انارک

بافت قدیمی شهر روی یک تپه قرار داشت و وقتی که رسیدم مرکز محله اصلی وقدیمی انارک دیدم چند نفری کنار مسجد نشستن و گرم صحبت هستن.

بافت قدیمی شهر انارک

بافت قدیمی شهر انارک

اولین کاری که معمولا به هر شهر و روستا میرسم اینه که میرم سراغ محلی ها، همصحبت میشم باهاشون و اطلاعات اون مکان رو ازشون میگیرم، این وسط هم تا جایی که میتونم سعی میکنم حس اعتمادشون رو جلب کنم تا راحتتر من رو در اون مکان بپذیرن.

احمد با موتورش کنار نونوایی نشسته بود که بهش سلام کردم، گفتم از کجا میام و کجا میخوام برم.

گفت اگه دوس داری بیا باهم ی دوری بزنیم. منم از خدا خواسته دوچرخه رو دم نونوایی قفل کردم و سپردمش دست نونوا که مواظبش باشه. پریدم ترک عقب موتور احمد و بسم الله...

رفتیم دور دور...

احمد از انارک و قدمت این شهرمیگفت برام، از اینکه نزدیک به دو هزار سال پیش اینجا سکه ضرب شده و معادن نقره و مس بوده که باعث شده این شهر شکل بگیره.

22 سالش بود و تو یکی از همین معادن کار میکرد.

بعد نیم ساعتی موتورسواری برگشتیم مرکز محله و باهاش خداحافظی کردم. 

تو انارک یک خیّری یک اتاقکی رو کنار مسجد وقف مسافرها کرده، که بهش میگن "غریب خونه".

"کلیدش هم دست یدالله است. همون پیرمردی که با گربه اش و اجاق علائدین توی یک اتاقک کوچیک نزدیک غریب خونه زندگی میکنه. روی یک چارپایه معمولا دم در میشینه و میتونی ازش کلید غریب خونه رو بگیری تا امشب رو اونجا بخوابی"

اینها رو محلی ها بهم گفتن...

رفتم و در زدم، نبود؛ نیم ساعتی تو محل گشتم و دوباره برگشتم، دیدم در نیمه بازه. یک در سبزروشن...

"تق تق تق، حاج یدالله هستی؟"

با عصا در رو باز کرد و نگام کرد...

دیدم که خونه نیست یک اتاقکه، اشپزخونه سمت راستش و جای خواب هم جلوی در، پشت یدالله هم پر از خرت و پرت و اسباب اثاثیه...

کنار دستش هم اون پشت در نیمه باز، یدونه پیشی خوشگل کز کرده داره به من نگاه میکنه...

حاج یدالله گرم صحبت شد و من نیم ساعتی دم در منتظر تا آخر گفتم که مسافرم و امشب رو میخوام تو غریب خونه بخوابم...

گفت مشکلی نیست ولی چند سری چنتا مسافر اومدن و کثیف کاری کردن تو غریب خونه، رعایت ادب نکردن و حرمت غریب خونه کنار امامزاده رو شکوندن، همین شده که صاحاب اینجا فعلا در اینجا رو قفل کرده و کلیدش هم دست خودشه...

گفت برو با خادم مسجد جامع که کنار نونواییه صحبت کن، امشب رو اونجا بخواب...

خادم مسجد جامع انارک

دست از پا درازتر برگشتم و صبر کردم اذان بشه، نماز مغرب و عشا رو تو مسجد خوندم و دست آخر که همه رفتن، با وساطت یکی از محلی ها، خادم مسجد که 90 سالیش میشد اجازه داد شب رو بمونم، دوچرخه رو اوردم تو مسجد و کیسه خواب رو پهن کردم، بعد شام رفتم روی یک مبل زهواردررفته کنار نونوایی تو سرما نشستم و شروع به نوشتن کردم، این ها همه اونجا تو همون سرما روی همون مبل زهواردررفته از دلم ریخته بیرون:

"حاج عبدالحسین یه نگاه به چپ ی نگاه به راست یکی هم روبرو انداخت، السلام داد، شال سبزشو انداخت دور گردنش، کلاهشو مرتب کرد و اومد سمتم...

گفتم حاج عبدالحسين از طرف آقای ثابتی اومدم که اگر شما اجازه بدین امشبو تو مسجد بمونم...

یه نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین، به سختی شنیدم که گفت چی بگم والا...

وقتی میرسی انارک اول از همه گنبد طلایی امامزاده هست که از دور سو سو میزنه، بعدش قلعه و برج و باروی شهر رو روی تپه وسط شهر میبینی که از همه جا بلند تره، خونه های قدیمی که اکثرشون متروکه و دارن خراب میشن و مرکز محله که دور و برش دو تا مسجد و یه موزه، پیرمرد و پیر زنها هم نشستن رهگذرا رو نگاه میکنن...

آقا یدالله هم که کلید غریب خونه تو گردنش آویزون بود-اتاقی که یه آدم با وجودی اومده وقف مسافرا کرده که تو شب بی سرپناه نمونن- یه دست به سر گربه اش کشید وگفت فعلا نمیتونه بهم جا بده...

الانی هم که دارم براتون مینویسم، تو مرکز محله کنار همون دوتا مسجد زیر تیربرقی که نارنجیه، با دستایی که دستکش ندارن و زانوهایی که ترق و تروق صدا میده، زیر باد سرد کویر، روی مبل زهوار در رفته قهوه ای که فنرهاش زده بیرون نشستم...

حاج عبدالحسین هم رفته خونشون که زودتر بخوابه، فقط قبل رفتن گفت که مراقب مسجدمون باش امشب...
شبتون خوش..."
غذا برای یک مسافر خسته

شب سرد در انارک

 

صبح بعد صبحانه از مسجد اومدم بیرون، نون برای ناهار گرفتم و پیش به سوی شهر بعدی یعنی چوپانان...

80 کیلومتر تا چوپانان راه داشتم و مسیر هم شیب چندانی نداشت...

خوبی جاده ها این بود که یکطرفه بودن و ماشین های عبوری هم خیلی کم بودن، و این بهترین اتفاق برای یک دوچرخه سواره.

توی این مسیر فقط یک آبادی خیلی کوچیک قرار داشت که تقریبا بعد 40 یا 50 کیلومتر بهش رسیدم و نهار رو اونجا زیر سایه یک مغازه خوردم.

تقریبا 10 کیلومتری چوپانان مزارع کشاورزی و نخلستان های وسیع ظاهر میشن و منطقه سرسبز تر میشه که نشون دهنده وجود آب و خاک مناسب تو این شهره...

درحال رکاب زدن بودم که از دور یکی رو دیدم درحال بیل زدن وسط یکی از مزارع هست...

کارگر مزرعه در جاده چوپانان

راهمو کج کردم و پیچیدم تو فرعی، فقط برای اینکه باهاش چند دقیقه ای همصحبت بشم و با یکی میوه ام رو شریک بشم...

نشستم کنارش و در مورد درختهای پسته ای که توی مزرعه بود صحبت کردیم، پرتقال پوست کردم و با هم خوردیم، یکم اطلاعات در مورد شهر گرفتم و بعد اینکه یدونه شکلات دادم بهش حرکت کردم...

بعد 10 دقیقه دوباره یکسری تخته سنگ از دور نظرم رو جلب کرد، دوباره پیچیدم تو خاکی و رفتم سمتشون...

اونجا یک معدن و کارخونه تراش سنگ بود که یکسری از سنگهارو توی محوطه بیرونیش انداخته بودن و یک هنرمند اهل دلی اومده بود روشون نقاشی کرده بود...

دوچرخه رو یک گوشه ای گذاشتم و رفتم لابه لای سنگها و شروع به عکاسی از خودم و سنگها کردم...

و چه زیبا و لطیف سنگها رو نقاشی کرده بود...

جاده دسترسی به چوپانان

جاده دسترسی به چوپانان

نقاشی روی سنگ

نقاشی روی سنگ

نقاشی روی سنگ

 

کم کم داشت غروب میشد و باید زودتر میرسیدم به آبادی.

چوپانان از شمال به ریگ جن و استان سمنان، و از جنوب به استان یزد متصل میشه.

در حدود سال ۱۲۸۰ خورشیدی چند نفر از شترداران و صاحبان گله‌ها تصمیم می‌گیرن که قناتی تو ان منطقه حفر کنند. پس از تکمیل قنات معلوم شد که آب زیادی از قنات بدست می‌آد و میشه برای کشاورزی از آن استفاده کرد؛ و بدین صورت سنگ بنای روستا گذاشته میشه.

بنیان گذاران چوپانان شتردارانی اهل انارک بود‌ن و به شغل باربری از جنوب کشور تا تهران مشغول بودن. به علت هرج و مرج در دوره قاجار ترجیح می‌دن که به شترداری پایان داده و زندگی قلعه نشینی و کشاورزی را انتخاب کنن.

خلاصه وقتی رسیدم مستقیم رفتم سمت امامزاده، آقای حاجی عبداللهی زحمت کشیدن با خادم هماهنگ کردن و من قرار شد شب تو یکی از اتاق های امامزاده بخوابم. وسایل از روی دوچرخه برداشتم و گذاشتم تو اتاق، یکم تنقلات برداشتم و پیاده رفتم بالای تپه ای که پشت امامزاده بود و به تمام شهر و بیابون اطراف احاطه داشت.

که یکدفعه برای اولین بار از بالای تپه رمل های شنی رو دیدم که کمتر از 500 متر باهام فاصله داشت و پشت تپه بود. منم ذوق کردم و بدو بدو رفتم سمتش. اصلا فکرش هم نمیکردم که همچین منظره ای پشت امامزاده ببینم. از شنها بالا رفتم و رسیدم بالای رمل و قل میخوردم پایین، خورشید هم داشت غروب میکرد و سرخی رخش ریخته شده بود روی تپه ها، کسی نبود ازم عکس بگیره، رفتم جلوی یک بوته ی خار، سایه ام افتاد روش و از سایه ام عکس گرفتم، همون لحظه بود که یکم دلم شکست و احساس تنهایی کردم و گفتم کاش یکی همراهم بود...

سفر تنهایی خیلی لذت بخشه، مخصوصا با دوچرخه، ولی وجود یک همصحبت و هم قدم هم نعمتیه، یکی که لحظه هارو بتونی باهاش شریک بشی، یکی که کنارش بشینی و باهاش غروب خورشید رو پشت امامزاده روی تپه های شنی نگاه کنی و بهش بگی....

غروب خورشید در رمل های شنی

رمل های شنی

 

شب شد و برگشتم امامزاده، رفتم مسجد که نماز بخونم، پسرک معلولی پشتم نشسته بود، دلم براش سوخت و کلی ناراحت شدم...

با ماشین یکی از محلی ها دوباره برگشتم امامزاده و بعد شام، خسته و کوفته نشستم یک گوشه ای و اینها از دلم ریخت بیرون:

 

ادامه دارد ...

 

@alirezazabihi.az


منبع: ایران بوم گردی

دسته ها: استان ها اصفهان مجله ایران بوم گردی

ارسال دیدگاه



دیدگاه کاربران

نظری ثبت نشده است.

پربازدید ترین مطالب

تگ